گرد عجزم ، خوشخرامان سرفرازم کرده اند
سجده واری داشتم گردون طرازم کرده اند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینه ام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کرده اند
صافی دل بیخودی پیمانه ای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بی نیازم کرده اند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کرده اند
پیش از این صد رنگ، رنگ آمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بی درد سازم کرده اند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کرده اند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کرده اند
از هجوم برق تازیهای ناز آگه نی ام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کرده اند
بیدلی ها یم دلیل امتحان بیغشی ست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کرده اند